سعدی 1
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 
اول دفتر به نام ایزد دانا   صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم   صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی   مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می‌خورند منعم و درویش   روزی خود می‌برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند   در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می‌کند شکر از نی   برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل   نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق   از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش   از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش   حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز   حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر   وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن   با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت   ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
ای نفس خرم باد صبا   از بر یار آمده‌ای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح   مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف   یا سخنی می‌رود اندر رضا
از در صلح آمده‌ای یا خلاف   با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست   بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف   چند کند صورت بی‌جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد   نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود   صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ   دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او   دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست   درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ   ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می‌زنم   روز دگر می‌شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت   در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدی به کوه   کوه بنالد به زبان صدا
روی تو خوش می‌نماید آینه ما   کینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه صافی   خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت   از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صید بیابان سر از کمند بپیچد   ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایر مسکین که مهر بست به جایی   گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس   درد احبا نمی‌برم به اطبا
برخی جانت شوم که شمع افق را   پیش بمیرد چراغدان ثریا
گر تو شکرخنده آستین نفشانی   هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند   مدعیانش طمع کنند به حلوا
مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست   دست فرومایگان برند به یغما
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا   فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش   بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم   به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی   چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش   مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد   خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت   چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی   حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری   نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی   چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست   که آخری بود آخر شبان یلدا را

شب فراق نخواهم دواج دیبا را   که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند   که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی   روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز   و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو   ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم   که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب   چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز   نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق   معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری   که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی   جفا و جور توانی ولی مکن یارا
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را   الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد   سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی   دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم   تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید   دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن   تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد   به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان   چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت   که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان   خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن   خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند   به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را   قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا   گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن   کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت   حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم   کسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد   آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید   آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت   دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت   چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان   وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی   تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی   پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را   اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این   روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد   چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن   گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس   ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم   اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم   آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی   کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را
فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او   آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو   ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را   برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او   بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل   وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق   بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین   چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست   همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز   تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب   من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق   تیر نظر بیفکند افراسیاب را

با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را   جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب   با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن   آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را
می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن   گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن   شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست   نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز   هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار   پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی   همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 64
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 2493
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1